ابر بازي

صنم صبحي
sanam_5145@yahoo.com

زن به صفحه ي مانيتور خيره شده بود . گوشه ي سمت چپ ، ياهو يك آگهي داده

بود درباره ي معلوم نيست چي ، موضوع آگهي چندان مهم نبود چيزي كه توجه

زن را جلب مي كرد ، عكس آگهي بود . يك مرد و زن به همراه دو بچه ، يكي


دختر و ديگري پسر. هر چهار نفر لبخند مي زدند . از آن لبخندهاي تبليغاتي

كه مثلا مي خواهد بگويد : آه ! من چه قدر خوشبختم . انگار آدمهاي اين عكس

از دنياي ديگري بودند ، از دنياي كره ي مارگارين و چيپس پرينگلس و

ظرفهاي تفال و لوازم برقي ناسيو نال و ماشينهاي بنز و تعطيلات هاوايي و

كت و شلوارهاي پيرگاردين ... دنياي خواب و خيال

روي تراس ولو شده بودند . آفتاب بهاري بد جوري انسان را حالي بي حالي مي

كرد .آدم را مي برد معلوم نيست تا كجا شايد تا روزهايي كه عشق مثل يك


حادثه ي عزيز بالاي سرت پرپر مي زند و تو عاشقي و خودت به قول آن هنرمند

لس آنجلسي : خبر نداري نداري نداري!

همه گي دستها زير سر طاق باز مشغول همآغوشي با آفتاب و آسمان و ابرها بودند

. پسر جوان خواهرشوهر زن هيكل كشيده و بلندش را روي خنكي كاشيهاي تراس

رها كرده بود و در خيال با زنهاي ابري كه رانهاي پر و سفيد شان از زير

دامنهاي آبي حرير نمايان بود ، عشق بازي مي كرد .

زن پشتش را با ماليدن به سطح زبر ديوار خاراند و با چشمهاي نيمه باز به

آسمان وسيع بالاي سرش خيره شد . چه قدر مرد ! يكي لاغر اندام ، ديگري قامتي

متوسط با بازوهايي پهن و منقبض ، آن يكي كشيده با اندامي تسمه ايي و سينه

اي برجسته ، ديگري ... واي گيج شده بود عادت نداشت به انتخاب كردن . يك

عمر منتظر بود تا انتخاب شود و حالا امروز اين خودش بود كه برمي گزيد آن

هم از بين اين همه مرد كه همگي جوان بودند و پر شور . انتخاب دشواري بود !


بعد حس كرد نگاهي تعقيبش مي كند ، نگاهي گرمش مي كرد؛ نه چيزي بيش از آن

. مي سوزاند و پيش مي رفت و ردي كه از خودش روي پوست زن مي گذاشت مثل

اثري بود كه نور متمركز شده ي

ذره بين روي تن ظريف و شكننده ي كاغذ مي گذارد . بايد منبع اين نور و

گرما را پيدا مي كرد . دو روزنه ي روشن ، دو چشم كه پيش از آن كه چشم

باشند نگاهي بودند و پيش از آن كه نگاه باشند ، تماشايي بودند . زن

چشمهاي مرد را به تماشا نشسته بود . مرد موهايش آشفته بود و نگاهش ،

نگاهش همه چيز آدم را به باد مي داد . پيراهن آبي نازكي پوشيده بود كه

انگار تاثير آن نگاه را دو چندان مي كرد . زن مانده بود كه پيراهن از

نگاه مرد نور مي گيرد يا چشمان مرد تحت تاثير آبي روشن لباسش اين چنين


نوراني شده . نفوذ چشمان مرد نگذاشته بود زن ديگر اجزاي وجود مرد را

بازرسي كند . ذهنش را جمع و جور كرد. اگر چه درونش هنوز آشوب بود اما مثل

كسي كه از دل تاريكي مورد هجوم نور قرار گرفته باشد كم كم مردمك چشمانش

با شدت نور تنظيم شده بود وبهترميتوانست ببيند . موهاي مرد اصلا به مو نمي

مانست ، شبيه نيزاري بود با شاخه هاي تيز و برنده كه هر كدام به سمتي

تمايل داشتند. نه ! نيزار نه ، گندمزاري بود با خوشه هاي طلايي كه روي سر

مرد روييده بود . حقا كه ون گوگ را مي خواست تا با قلم ديوانه اش طرحي

از اين گندمزار بزند.

ابروهاي مرد كه به سمت پاين متمايل بود آدم را ياد همفري بوگارد مي انداخت

. قدش اما خيلي بلند نبود و روي هم رفته ريز نقش بود و همين شيطنت و طنز

خاصي به وجودش مي داد . طنزي آميخته با هوشي سرشار . انگار از آن ادمها

بود كه همه چيز اين دنيا را به سخره گرفته اند و اين زن را هم شيفته مي

كرد و هم آشفته .نسيم مي وزيد و آرام روي صورت و پلكهاي زن فرود مي آمد.

زن ساكت بود و فقط گوش مي داد. صداهايي از دور به گوش مي رسيد از آن بالا

، بالا ها . صداي شيپور بود و طبل و مردي كه چيزهايي نا مفهوم مي گفت. زن

باز گوش كرد . صدا از جايي بود كه آن مرد مو طلايي و زنان دامن آبي به آن

تعلق داشتند . تازه فهميد كه آن مردان و زنان گروهي از رقصندگان و


بازيگران سيرك بودند . يك مرد با قدي به شكل نا متعارف بلند با شلواري ر

اه راه كه لنگهايش را دراز تر مي نماياند در مركز اجتماع زنان و مردان

ايستاده بود و مدام فرياد مي كشيد و دستهايش را تكان مي داد انگار مي

خواست افراد را وادار به انجام كاري كند . مردان و زنان پيوسته در رفت و

آمد بودند . مرد مو طلايي اما همين طور به زن زل زده بود . ديگران مي

رفتند و مي آمدند ، اما او همچنان ثابت جاي خود ايستاده بود فقط گاهي كسي

تنه اش به او مي خورد و مرد بدون اين كه لحظه ايي از زن چشم بردارد تكاني

مي خورد و دوباره تعادلش حفظ مي شد .

زن نزديك شد و باز چند گام ديگر به جلو برداشت و باز نزديك تر شد

. شرم زنانه اش اجازه نمي داد از اين فاصله ي كم به چشمان مرد خيره شود ،

سرش پايين بود و فقط دمي به اندازه ي فرصتي براي يك پلك زدن سرش را بالا

آورد و نگاهي به مرد انداخت و در اين فاصله كه چشمش به سمت بالا و بعد

دوباره پايين در حركت بود ، دست مرد را ديد كه نزديك شد تا سرانگشتان زن

را لمس كند اما شرمي او را از اين كار باز داشت و دستش را با يك حركت

سريع پس كشيد . نسيم با شدت بيشتري وزيدن گرفت آن بالا هوا سردتر بود . زن

گفت كه سردش شده . مرد بازويش را جلو آورد و گفت : به من بچسب !

اين اولين بار بود كه زن صداي مرد را مي شنيد . عجب صدايي ! چه قدر شور

و شادي در اين صدا پنهان بود . زن خنديد ، زن مي خنديد و شانه به شانه ي

مرد قدم ميزد . آن بالا خيلي سر بود . زن گفت كه هر سال زمستان روي زمين

سر ليز مي خورد و نقش زمين مي شود و اينجا اين بالا با اين كه زمستان

نيست خيلي سر است و اگر زن بازوي مرد را رها كند حتما ليز مي خورد .

مرد با يك حركت سريع در حالي كه مي خنديد بازويش را از دست زن آزاد كرد

و زن پيش از آن كه فرصت كند چيزي بگويد معلق زد و باز هم معلق زد و مثل

فضانوردها در آسمان پشتك مي زد .

زن مثل جنين در خودش فرو رفته بود و مرد مثل چرخ و فلك زن را مي چرخاند

و هر دو مي خنديدند . زن مي چرخيد و مرد با ته لهجه ي شهرستانيش شعر مي

خواند :

از همه دل بريدم ، از همه كس گسستم

دل به غريبه بستم ، نمك نداره دستم

مرد زن را مي چرخاند و زن معلق در هوا فكر مي كرد باد از كدام سرزمين

دور مرد را به اين طرف آورده ؟

آن سو تر تكاپوي مردان و زنان بيشتر شده بود . انگار براي سفري آماده مي

شدند . مرد ناگهان از حركت ايستاد ، زن هم .

مرد گفت : كاش اين قدر دلنشين نبودي !

زن گفت : و اگر نبودم چه فرقي مي كرد؟

مرد گفت : دل كندن از تو آسان تر مي نمود .

و هر دو اشك ريختند . هر دو گريه كردند ، اما زن بيشتر گريست و يادش آمد

كه جايي خوانده : هر چه را مي خواهيم يا به دستش نمي آوريم يا از دست مي

دهيم .

نسيم با شدت بيشتري وزيدن گرفت . نه اين ديگر نسيم نبود بادي شديد بود كه ل
حظه به لحظه قوي تر مي شد و مي خواست همه چيز را با خودش بكند و ببرد . زن

به مرد خيره شد . موهاي مرد به سرخي مي زد و نگاه روشنش به تيره گي مي

گراييد . گروه نوازندگان و بازيگران بار و بنه شان را بسته بودند و با

دست به مرد اشاره مي كردند زودتر بيايد . مرد به طرف صورت زن خم شد .

لبهاي زن را ميان لبهايش گرفت ، آهسته . نه آن گونه كه بخواهد چيزي را به

زور بگيرد ، بيشتر مي خواست چيزي بدهد .

زن به ديوار تكيه داده بود و از آن پايين دور شدن گروه رقصندگان و

نوزندگان را نگاه مي كرد . آن بالا مرد درشكه اش را مي راند و در حاليكه

با افتادن در هر دست اندازي به اين سو و آن سو تكان مي خورد با ته لهجه ي

شهرستانيش مي خواند :

به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم

شمايل تو بديدم نه عقل ماند و نه هوشم


به صفحه ي مانيتور زل زده بود . از آن تو چهار صورتك با چشماني خالي از

نگاه به او لبخند مي زدند .

زن خم شد فندكش را به سختي از ميان انبوه كتابها و كاغذ هاي سفيد و باطله

پيدا كرد و سيگاري گيراند …
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30432< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي